ماندگار



بخش اول  

دخترک عروسکش رو محکمتر بغل کرد و از هزار راهی کمی فاصله گرفت 
از شروع کردن میترسید؛ از اینکه مبادا راهی رو بره که به مقصد نرسه ،با ترس به  ادم های اطرافش که هراسان راهی رو انتخاب میکردن نگاه میکرد عروسکش رو نوازش کرد و گفت: نگران نباشیاااا بالاخره راه خونه خدارو پیدا میکنم بعد میریم پیشش »
با گفتن این جمله انگار که جون تازه ای گرفته بود به ادمها با دقت نگاه میکرد تا متوجه بشه سرانجام راهی که رفتند چی میشه ولی همه ادما بعد از مدتی جلوچشمای دخترک گم میشدند و معلوم نبود کجا میرن 
بغض مهمون گلوی دخترک شده بود زانوهاشو بغل و  بارون چشماش گونه هاشو نوازش میکرد که مبادا احساس تنهایی کنه! 
زیر یک درخت تنومند و قوی پناه گرفته بود ، احساس میکرد یه نفر با لبخند نگاش میکنه به اطرافش نگاه کرد ولی همه ادم ها بی توجه به دخترک راهی رو میرفتند ولی همچنان اون نگاه و توجه بود 
انگار کسی که هم بود و هم نبود با ذوق و مهربونی خاصی به دخترک زل زده بود 
دختر کلافه شده بود یهو فریاد زد خدایاااااا کجایییی ؟! منم #سکوت اومدم که پیدات کنم! کدوم راه به تو میرسه؟! کمکم کن»
توجه ادمای اطرافش بهش جلب شده بود یه عده با پوزخند بهش نگاه میکردند انگار که چیز مسخره ای گفته باشه ،یه عده با مهربونی دستشونو به سمت سکوت دراز کرده بودند تا کمکش کنند !
ولی باید به کی اعتماد میکرد؟ هرکدوم راهی رو میرفتند سکوت ترسید و بی توجه به اونا با خدا حرف میزد خدایا تو چه شکلی هستی؟ چه طوری پیدات کنم؟ خونت کجاست؟ میشه یکی رو بفرستی بیاد دنبالم؟اخه من که تاحالا تورو ندیدم! اخه.»
صدای خنده مردی سکوت رو به سکوت واداشت ، با اخم بهش نگاه کرد که باعث شد مرد بیشتر بخنده،
بعد از چند دقیقه کنارش نشست و برگه ای رو به دست دختر داد که روش نوشته بود (لا یحیطون به علما[1]، بر خداوند احاطه علمی پیدا نمی کنند» و شاید به همین دلیل است که قرآن مجید در معرفی خدا از طریق بیان صفات جمال و جلال نظیر غنی، علیم، حکیم، سمیع، بصیر، علی، کبیر، رحمن، رحیم، کبیر، خالق، فاطر و. به معرفی خدای متعال پرداخته است.[2] علاوه اینکه انسان از طریق حواس با اشیاء خارجی ارتباط برقرار می کند و معرفتی بدست می آورد و ذات خداوند تبارک و تعالی شبیه و مانند هیچ چیز نیست لیس کمثله شی».[3])

سکوت هنوز خوندن و نوشتن بلد نبود برای همین به دنبال مرد دویدآقا آقا روی این برگه چی نوشته ؟! ادرس خداست؟! » 
مرد ایستاد : نه جواب سوالته! خدا شکل خاصی نداره ،ماها اصلا خدا رو ندیدیم و نمیتونیم ببینیم بذار برات ساده تر توضیح بدم

پسر بچه ای که لباس کهنه ای به تن داشت مرد رو صدا کرد :آقا کمکم میکنی؟ مادرم مریضه و 
مرد نداشت حرف پسر بچه تموم بشه فقط ازش خواست راه خونه اشون رو بهش نشون بده و سکوت رو فراموش کرده بود 
سکوت که احساس میکرد اون مرد چیزی از خدا میدونه به دنبال اونا راه افتاد 
در راه کنار مغازه ای ایستادند و خرید کرد با پسر به خانه ای قدیمی رسیدند مرد داخل نرفت مبلغی از کیف پولش بیرون آورد و در کیسه های خرید گذاشت پسر رو فرستاد داخل تا به مادرش بگه بیاد بیرون در همین حین از اونجا دور شد 
دختر یاد قصه های مادر بزرگ افتاد بزرگ مردهایی که به خدا میرسیدن اینچنین بودن از اینکه راه رو درست شروع کرده بود خوشحال بود 
صدای الله اکبر در فضاپیچید مرد ایستاد از مغازه داری پرسید آقا مسجد کجاست؟! 
مغازه دار به سمتی اشاره کردهمین کوچه رو تا آخر برو بعد دست راست دیگ مسجد مشخصه »
مرد با تواضع خاصیممنون از راهنماییتون»
مغازه دارالتماس دعا» 
مرد گام هاشو بلند برمیداشت تا سریعتر به مسجد برسه سکوت که عروسکش رو تقریبا زیر بغل زده بود تند تند میدوید ک مبادا این ادم که نشونه خدارو داره گم کنه 
بالاخره رسیدند به مسجد بعد از نماز  مرد راهی که اومده بودیم رو برگشت سکوت نگران بود دلش شور میزد 
مرد و سکوت با یه چند راهی شلوغ مواجه شدند سکوت خیلی مراقب بود که پهلونِ خدا دوست قصه های مادربزرگش رو گم نکنه 
بالاخره به خونه رسیدن اما همه جا تاریک بود ،مرد ابروهاشو بهم گره زد ،ادم های اون خونه انگار با اومدن اون مرد خنده هاشون رو فراموش کرده بودند،صدای فریاد مرد بر سر زنی باعث شد سکوت عروسکش رو به زمین امانت بده و با دستاش سپر گوشش بشه ، پر از ترس بود نکنه این مرد همون مرد خدا دوست نبوده؟ نکنه تو شلوغی گمش کرده؟!
یادش افتاد که مادر بزرگش همیشه پدرش رو نصیحت میکرد و میگفت :قرآن مجید به مردان چنین دستور می‌ده 

وَعاشِرُوهُنَّ بِالمَعْرُوفِ.

با ن، به (خوبی) معاشرت کنید.

پس یعنی این راه مال خدا نیست ! اون با زنش به خوبی رفتار نمیکرد!!!
سکوت هراسان عروسکش را درآغوش کشید و از مرد دور شد 
هنوز هم صدای مرد می آمد صدای توهین های زشت مرد کوچه های اونجا خیلی ترسناک بود از اکثر خونه ها صدای فریادی به گوش میرسید 

چیزی عجیبی توجه سکوت رو به خودش جلب کرد

 

ادامه دارد.

 

 

[1] ـ طه، 110.

[2] ـ تفسر نمونه ج 14، ص 161.

[3] ـ شوری، 11

 


با سلام  

میخوام داستان بنویسم ،اولین داستانم هست پس منتظر انتقادادتون هستم ((:

الکی مثلا وبلاگم دنبال کننده داره:)))

خوب خودم انتقاد میکنم:)

کودک و هزارراهی

 

مقدمه :

قصه های مادربزرگ همیشه دوتا راه داشت ؛یکی راه خیر و دیگری راه شر 
راه خیر همیشه به خدا می رسید ؛برامون دلنشین و جذاب بود اما راه شر؛راه شیطون بود و تو قصه های مادربزرگ زشت و بد شکل! 
بزرگتر که شدیم هنوز هم توهم اینو داشتیم که راه خیر و شر دوتا راه جدا از همدیگه است؛راهی که هیچوقتِ هیچوقت نمیتونن کنار هم باشن غافل از اینکه توی زندگیمون با یه هزار راهی مواجه ایم هزار راهی خیر‌ و شر»
هزار راهی که گاهی مارو مغلوب خودش میکنه ، فاصله خیرو شرش اندازه یه تار موئه ، و روز به روز پیچیده و پیچیده تر میشه
بعضی از آدم ها اونقدر کلافه و سردرگم میشن که از یاد میبرن به خاطر کی به جنگ با این هزار راهی اومدن ؛ گروهی از ادما با تفکر ،گروهی با تقلید از بزرگان ، گروهی با حرف دل ،خلاصه هرکسی با یه روشی راهی رو انتخاب میکنه
اما کودکی از قصه های مادربزرگش به این هزار راهی رسیده و با حیرت به آدم هایی  که هر کدوم راهی رو انتخاب کرده بودند نگاه میکرد و با خودش میگفت :
کدوم راه خیره؟ من با خدا کار دارم»
 

و

 


بخش اول  

دخترک عروسکش رو محکمتر بغل کرد و از هزار راهی کمی فاصله گرفت 
از شروع کردن میترسید؛ از اینکه مبادا راهی رو بره که به مقصد نرسه ،با ترس به  ادم های اطرافش که هراسان راهی رو انتخاب میکردن نگاه میکرد عروسکش رو نوازش کرد و گفت: نگران نباشیاااا بالاخره راه خونه خدارو پیدا میکنم بعد میریم پیشش »
با گفتن این جمله انگار که جون تازه ای گرفته بود به ادمها با دقت نگاه میکرد تا متوجه بشه سرانجام راهی که رفتند چی میشه ولی همه ادما بعد از مدتی جلوچشمای دخترک گم میشدند و معلوم نبود کجا میرن 
بغض مهمون گلوی دخترک شده بود زانوهاشو بغل و  بارون چشماش گونه هاشو نوازش میکرد که مبادا احساس تنهایی کنه! 
زیر یک درخت تنومند و قوی پناه گرفته بود ، احساس میکرد یه نفر با لبخند نگاش میکنه به اطرافش نگاه کرد ولی همه ادم ها بی توجه به دخترک راهی رو میرفتند ولی همچنان اون نگاه و توجه بود 
انگار کسی که هم بود و هم نبود با ذوق و مهربونی خاصی به دخترک زل زده بود 
دختر کلافه شده بود یهو فریاد زد خدایاااااا کجایییی ؟! منم سوفیاااا اومدم که پیدات کنم! کدوم راه به تو میرسه؟! کمکم کن»
توجه ادمای اطرافش بهش جلب شده بود یه عده با پوزخند بهش نگاه میکردند انگار که چیز مسخره ای گفته باشه ،یه عده با مهربونی دستشونو به سمت سوفیا دراز کرده بودند تا کمکش کنند !
ولی باید به کی اعتماد میکرد؟ هرکدوم راهی رو میرفتند سوفیا ترسید و بی توجه به اونا با خدا حرف میزد خدایا تو چه شکلی هستی؟ چه طوری پیدات کنم؟ خونت کجاست؟ میشه یکی رو بفرستی بیاد دنبالم؟اخه من که تاحالا تورو ندیدم! اخه.»
صدای خنده مردی سوفیا رو به سکوت واداشت ، با اخم بهش نگاه کرد که باعث شد مرد بیشتر بخنده،
بعد از چند دقیقه کنارش نشست و برگه ای رو به دست دختر داد که روش نوشته بود (لا یحیطون به علما[1]، بر خداوند احاطه علمی پیدا نمی کنند» و شاید به همین دلیل است که قرآن مجید در معرفی خدا از طریق بیان صفات جمال و جلال نظیر غنی، علیم، حکیم، سمیع، بصیر، علی، کبیر، رحمن، رحیم، کبیر، خالق، فاطر و. به معرفی خدای متعال پرداخته است.[2] علاوه اینکه انسان از طریق حواس با اشیاء خارجی ارتباط برقرار می کند و معرفتی بدست می آورد و ذات خداوند تبارک و تعالی شبیه و مانند هیچ چیز نیست لیس کمثله شی».[3])

سوفیا هنوز خوندن و نوشتن بلد نبود برای همین به دنبال مرد دویدآقا آقا روی این برگه چی نوشته ؟! ادرس خداست؟! » 
مرد ایستاد : نه جواب سوالته! خدا شکل خاصی نداره ،ماها اصلا خدا رو ندیدیم و نمیتونیم ببینیم بذار برات ساده تر توضیح بدم

پسر بچه ای که لباس کهنه ای به تن داشت مرد رو صدا کرد :آقا کمکم میکنی؟ مادرم مریضه و 
مرد نذاشت حرف پسر بچه تموم بشه فقط ازش خواست راه خونه اشون رو بهش نشون بده و سوفیا رو فراموش کرد 
سوفیا که احساس میکرد اون مرد چیزی از خدا میدونه به دنبال اونا راه افتاد 
در راه کنار مغازه ای ایستادند و خرید کرد با پسر به خانه ای قدیمی رسیدند مرد داخل نرفت مبلغی از کیف پولش بیرون آورد و در کیسه های خرید گذاشت پسر رو فرستاد داخل تا به مادرش بگه بیاد بیرون در همین حین از اونجا دور شد 
دختر یاد قصه های مادر بزرگ افتاد بزرگ مردهایی که به خدا میرسیدن اینچنین بودن از اینکه راه رو درست شروع کرده بود خوشحال بود 
صدای الله اکبر در فضاپیچید مرد ایستاد از مغازه داری پرسید آقا مسجد کجاست؟! 
مغازه دار به سمتی اشاره کردهمین کوچه رو تا آخر برو بعد دست راست دیگ مسجد مشخصه »
مرد با تواضع خاصیممنون از راهنماییتون»
مغازه دارالتماس دعا» 
مرد گام هاشو بلند برمیداشت تا سریعتر به مسجد برسه سوفیا که عروسکش رو تقریبا زیر بغل زده بود تند تند میدوید ک مبادا این ادم که نشونه خدارو داره گم کنه 
بالاخره رسیدند به مسجد بعد از نماز  مرد راهی که اومده بودن رو برگشت سوفیانگران بود دلش شور میزد 
مرد و سوفیا با یه چند راهی شلوغ مواجه شدند سوفیا خیلی مراقب بود که پهلونِ خدا دوست قصه های مادربزرگش رو گم نکنه 
بالاخره به خونه رسیدن اما همه جا تاریک بود ،مرد ابروهاشو بهم گره زد ،ادم های اون خونه انگار با اومدن اون مرد خنده هاشون رو فراموش کرده بودند،صدای فریاد مرد بر سر زنی باعث شد سوفیا عروسکش رو به زمین امانت بده و با دستاش سپر گوشش بشه ، پر از ترس بود نکنه این مرد همون مرد خدا دوست نبوده؟ نکنه تو شلوغی گمش کرده؟!
یادش افتاد که مادر بزرگش همیشه پدرش رو نصیحت میکرد و میگفت :قرآن مجید به مردان چنین دستور می‌ده 

وَعاشِرُوهُنَّ بِالمَعْرُوفِ.

با ن، به (خوبی) معاشرت کنید.

پس یعنی این راه مال خدا نیست ! اون با زنش به خوبی رفتار نمیکرد!!!
سوفیا هراسان عروسکش را درآغوش کشید و از مرد دور شد 
هنوز هم صدای توهین های زشت مرد میومد

کوچه های اونجا خیلی ترسناک بود از اکثر خونه ها صدای فریادی به گوش میرسید 

چیزی عجیبی توجه سوفیا رو به خودش جلب کرد

 

ادامه دارد.

 

 

[1] ـ طه، 110.

[2] ـ تفسر نمونه ج 14، ص 161.

[3] ـ شوری، 11

 


 سلااااااااااااااام

تولدت مبارک دکتر بانوووو

بانوی زمستانی خوشحالم از اینکه کنارمون هستی

این عکس الان استوری وات ساپمه با عنوان دکی جون تولدت مبارک» وات داری بیای ببینی؟!

تولد تولد 

تووولدت مبارکککک

بیا شمعا رو فوت کن 

نه نه نیاااا کیک نخریدیم 

کروناااایییی بود

الهی صددددسال زنده باشی 

دراخر اینکه تلگرام دلیت زدم 

چون احتیاج دارم یه مدت رو خودم کار کنم 

امیدوارم بدون اطلاعت دلیت کردم ناراحت نشده باشی

بوس بوس 

 

 

 


یابن اهرا

 

دخترک میزنه به سیم آخر 
باخودش میگه
حتما باید ادم خیلی خوبی باشم که مداح حضرت زهرا(س) بشم؟!
کلافه طول اتاق رو قدم میزنه خودشو پرت میکنه رو تخت 
 یه مداحی که خیلی دوستش داره رو پلی میکنه 
آروم زمزمه میکنه 
خب برم یاد بگیرم قول میدم جایی نخونم 
فقط برای خودم یا ادم میشم و بعد میخونم 
آخدا قبوله؟! 
به مغزش فرصت مخالفت نمیده 
تند تند مخاطباش رو بالا و پایین میکنه ببینه کی میتونه بهش کمک کنه 
یه جای ذهنش تمسخرهای خانوادش رو متصور میشد ولی بهش بی توجه بود 
بالاخره یه استاد پیدا کرد با هیجان چهارزانو نشست بهش پیام داد 
_سلام وقتتون بخیر خانم ؟! 
من میخوام مداحی یاد بگیرم ،میشه هزینه کلاس رو بگید؟! 
+سلام عزیزم ،اول باید تست بدید دعای فرج رو بخونید بعد از تایید توضیح میدم
کلافه تایپ میکنه 
_صدام خوب نیست ،یعنی نمیشه که مداح بشم؟! 
+‌بالاخره باید درصدی از صدا رو داشته باشید! 
_باشه ممنون تا شب میفرستم 

ناراحت و ناامید گوشیش رو پرت میکنه رو تخت و میره پیش بقیه با دیدنشون بدتر اعصابش داغون شد حالا تو خونه شلوغ چطوری براش دعای فرج بخونم؟! البته همون نخونمم بهتره
بالاخره بعد از دیدن سریال مورد علاقشون از جم بالیوود عزم بیرون رفتند کردند 
دختر اصلا نمیدونست دعای فرج رو بلده یا نه !!
سریع به سمت کتابخونه رفت 
عصبی کتابای دعا رو زیر و رو میکرد ولی نتیجه ای حاصل نشد ،دعای فرج رو از گوگل سرچ کرد مطمعن بود همش رو غلط میخونه 
هی صداش رو ضبط میکرد هی از خودش ایراد میگرفت 
بغضش گرفت یعنی صدام خیلی داغونه؟ حتما قبول نمیشم اه ،اصلا به درک همینو میفرستم ته تهش میگه این دختره حتی بلد نیست یه دعا بخونه میخواد مداح بشه؟! 
صداش رو برای خانم فرستاد و منتظر جواب بود 

.

 


بسم الله الرحمن الرحیم 

این قسمت تولد یک عدد دختر حساس و کوچولو:))) 

داستان از این قراره که امروز یه وروجک پا به این دنیا گذاشته که القضا

به شدت ناز و مامانی(همون لوس خودمون)

الان بیاد :))) 

ببینه بهش گفتم لوووس:))) 

خدا خودش مراقب منه:)

 

خب خب محیا خانم امروز یه آرزو کن و‌از اقا امام حسین ع بطلب 

خوش شانس خانم امسال تولدت با تولد اقا یکی شده 

بازم تولدت مبارک 

مارو هم دعا کن:)

راستی اینو هم ببین:))

دریافت
حجم: 29 مگابایت
 


 

من حالم خوب نیست ؛اونم حالش خوب نیست

نه من اونو درک میکنم ؛ نه اون منو درک میکنه

دلم میخواد با خاطراتش برای همیشه برم ؛دلش میخواد تنهام بذاره وبره

من به سفر به یه جای دور فکر میکنم ؛اون به خودکشی فکر میکنه 

با چشمای بی حسم نگاش میکنم ؛با چشمای پر از بغضش سرم داد میکشه

خودکشی خودکشی خودکشی خودکشی خودکشی خودکشی 

 تصورش منو داغون میکنه؛تصورش اونو آروم میکنه 

دل من پر میکشه که آغوشش بگیره ؛دل اون فرمان میده در رو محکم بکوبه و صورتمو نبینه 

دستام بی حس میشه و دیگ نوشتن هم سخت میشه ؛دستای اون قوی تر میشه و درها رو یکی یکی محکم تر بهم میکوبه 

و

رفت 

نشد بگم هنوزم عاشقشم 

نشد بغلش کنم 

نشد عشقمو ثابت کنم

نشد عاشقانه صداش کنم 

نشد 

نشد 

نشد 

اون تموم شد و الان من تنهام و یه دنیا حسرت .

 

 

 


من۴۰ سالگیم 
کجام؟!
شغلم چیه؟! 
تحصیلاتم چقدر؟!
کجا زندگی میکنم؟ 
درمورد امروزم چی میگم؟ 
حالم چطوره؟!
کدوم رفیقامو هنوز دارم؟ 
ارزوم اینه برگردم به امروز یا راضی ام؟!
به بچه ام میگم من نتونستم ولی تو میتونی؟! 
یا نه یه الگو‌شدم براش!؟

یه زن مستقلم یا نه؟!

صاحب یه زندگی معمولی ام ؟! 

جایگاه اجتماعیم ؟!

چقدر مبهمه مغزم سوت میکشه

یعنی چی میشه آخرش؟! 

 

+کاش می شد بهشون فکر نکرد؛دلم میخواد بخوابم ولی نمیشه این خیالات نمیذاره

 


 

 

مثل همیشه دقیقه نود! 

الان که اینو مینویسم اطرافم پر از لباسه و تازه کتابامو جمع کردم و عازم سفرم!!

یه لیست از لوازم آشپزخونه و موادغذایی و. هم کنارمه که باید تا فردا جمع و‌جورش کنم  

 

بالاخره موفق شدن !!!

بالاخره به نقطه ای رسیدم که نمیتونم فرار کنم 

هیچ بهونه ای برای نرفتن ندارم 

از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون من برخلاف شعارهام از استقلال میترسم 

الان با این اوضاع مجبورم همه مسئولیت خودم رو به عهده بگیرم و مستقل زندگی کنم

یکم که چه عرض کنم خیلی میترسم حس بدی دارم فکر میکنم لحظات سختی در انتظارمه:(

من نه بلدم غذا درست کنم نه خرید کردن و هیچی هیچی نمیدونم 

باید برم ی شهر دیگه و همه کارام رو خودم باید انجام بدم 

خدایا ب داد این بنده تنبلت برس ،من ک حتی خریدا و کارای شخصیم رو مینداختم گردن بقیه الان چطوری برم اونجا اخه؟؟؟؟؟ !!!!!

 

 


روستای دور افتاده است اون دور دوراااا

الان همونجا قدم میزنم و به سمت اتاقی میرم که قراره بیمارام رو معاینه کنم 

ی روستایی لباسای محلی تنشونه ، لباسای که هنر این زن ها رو به رخ میکشه

جذاب و دوست داشتنی ،یه قلم آرایش هم روی صورتشون نیست خود خود خودشونن ،خنده هاشون و چشماشون یه جور خاصه نمیشه گفت بی درد اما عجیب شاده ، شال بلندی که معلوم نیست چادره یا روسری چقدر قشنگ صورتشون رو بغل کرده گلدوزی های بینظیرش ادمو شگفت زده میکنه

لبخند میزنم و کارمو شروع میکنم و با خودم میگم کاش با مزون لباس****و تولیدی***** حرف بزنم؛ هنر دستاشون رو باید ب رخ کل دنیا بکشن 

ساعت ها میگذره ولی من یه حس خوب دارم خستمه ولی نمیرم استراحت کنم 

بالاخره کارم تموم میشه ، دخترا صدام میکنن فاطمه بیا ناهار به سمتشون حرکت میکنم هوا خیلی گرمه ولی من حالم خوبه غر نمیزنم اینجا رو دوست دارم و.

 


به نام آنکه از شدت حضور ناپیداست:)

1_یه بار واقعا توبه کنم و دیگه خطا نکنم ؛ نماز و روزه های قضام رو هم جبران کنم 

2_برم مناطق محروم اونم ایام فاطمیه؛ مداحی یاد بگیرم و بخونم:) به شناخت و معرفی زندگی و سبک برخوردی حضرت زهرا(س) بپردازم
یک تیم اموزشی و مشاوره ای توپ با خودم ببرم و روی پیشرفت زن های اونجا کار کنم 

3_تربیت صحیح حداقل یک بچه که راهم رو با دل و جون ادامه بده و برای جامعه مفید باشه شاید اسمشو بذارم زینب:)

4_نوشتن یک کتاب که مستم اینه حداقل یک ماه رو در جوار طلبه های محترم باشم :))) 
 اونا همیشه باهام خوش برخورد بودن ؛ ولی من خیلی اذیتشون کردم ؛ بگو اینم روش:)

5_دانشگاه و رشته مورد نظرم درس بخونم و تو اون عرصه ب مردم خدمت کنم :) 

6_ازدواج با ادمی که عین خودم باشه ؛ راهم رو درک کنه و ارزش های ساده زیستی رو بدونه و یه پیج خفن بزنیم برای اینکه بگیم اینطوری هم میشه خوشبخت بود:)) عکسا و فیلم های جهادیمم میزارم تو پیجمون
*مثلا فکر کن تو یه منطقه محروم یه خانم و اقای جوان  با سبکی جدید زندگی میکنن:))
بعد تجربیات زندگیمون رو بنویسیم و کتابش رو برای نسل بعدمون بذاریم:))

 

7_تموووم روزایی که منو کوبیدن تو سر خواهر عزیزتر از جونم + بد برخورد کردنام باهاش رو جبران کنم 

 

8_پدر و مادرم؛ تموم تلاشم رو برای جبران زحماتشون بکنم:)) و امیدوارم ازم راضی باشند

9_ تو عرصه ازدواج آسان یه قدم خیلی توپ بردارم:)

10_ عشق به خدا رو تجربه کنم و برم کربلا:) 


پ ن: من اصلا مذهبی نیستم فقط علایقم رنگ و بوی اونوری داره:)

پ ن : یعنی میشه که بشه؟ :))) 

پ ن: ممنون از ننه آشنای عزیز که منو دعوت کرد به این چالش 

و دعوت میکنم از برادر خوبم میرزا و دوستان عزیزم مریم بانو وبه شرط سید و محیا و همه دوستانی که علاقمند هستند شرکت کنند:))


 

انگار همه دنیا  همدست شده بودندعاشقت شوم !

خیابان ها را بگو عهدبسته بودند فقط قدم زدن با تو لذت بخش باشد
نگاهم همیشه بی قرارت بود انگار همه زیبایی های عالم یک جا در تو باشد 
و قلبی که پیوسته تورا صدا میکرد !
همه و همه از تو میگفتند حتی درخت های کهنسالی که فقط یکبار در کودکی تورا دیده بودند
 همه چیز مثل برق و باد وبه سادگی شروع شد 
یادت هست آن شب را؟ 
همان شبی که با نجوا کردن یک بله
 دستانت در دستانم گره خورد و سرم مهمان شانه های پر مهرت گشت
‌نقل و نبات ها انقدر میرقصیدند که از حال میرفتند و به وصال زمین میرسیدند! 
از آن شب نگاه سر به زیر قهوه ای رنگت فقط برای من بود برای من! 
من فاتح آن بودم و هیچ کس نمیتوانست نوشیدن آن قهوه شیرین شگفت انگیز رااز من سلب کند 

در و دیوار های این خانه هنوز به خاطر دارند 
شیطنت هایمان را
توجه های تورا که گونه هایم را به آتش میکشید 
دوستت دارم گفتن هایت که هر بار مرا به اوج آسمان ها میبرد
وقت گذاشتن هایت آن هم درست میان ان همه شلوغی کار و دردسر؛ فریاد میزد که من برایت اولویتم 
و من در اندیشه های نه ام به داشتنت میبالیدم 
صداقتت دلم را گرم میکرد 
دوری در خیالاتم هم نمیگنجید 
کودکانه فکر میکردم عشق تاریخ انقضا ندارد!
چه روز هایی بود 
دلم هوس یک لحظه ایشان را کرده است 

نگاهم به ساعت میخ کوب میشود ،

وقت خواب است،ولی مرا جز بیداری و اشک و اه کاری نیست

دستانم،نگاهم،حتی قلمم یخ زده اند
رفته ای اما رفتنت را ندیده ام!
دستانی همچون دستان تو بر شانه سردم مینشیند 
نگاه سردم میبیندش 
آه چقدر شبیه توست
اما نه 
او دروغگوست، دوستم ندارد، وقتی دلم میگیرد همدمم نیست، نمیخندد،همیشه عصبی است و شاکی، او برای من وقتی ندارد و
نه نه 
او ، تو نیستی ،تو رفته ای

بغض میکنم و نگاهم را به کاغذ زیر دستم میدهم 
باز هم با ان همه سردی وجودم برای تو مینویسم
تمنا میکنم که بازگردی !
باز هم با نگاه پاکت مرا به سفرهای رنگارنگ ببری 

راستی نگفتم؟ 
دنیا خاکستری شده است حتی قلم آبی ات هم خاکستری مینویسد !
بی معرفت رنگ ها را کجا برده ای؟
بازگرد و رنگ های دنیا را پس بیاور
میبینی دنیا فقط با تو‌زیباست!

ادم ها دیوانه شده اند میگویند تو نرفته ای و در کنارم زندگی میکنی!!
اه که نبودنت را فقط من میدانم و من!!
این ادمی که در خانه ی ارزو هایمان زندگی میکند تو نیستی
او فقط شبیه توست و چقدر عجیب که هم اسم توست!! 
مادرم امده است
با کشیده محکمی صورتم را نوازش میکند
فریاد میزند و گریه میکند  
 به مرد شبیه تو اشاره میکند و میگوید
 این همان مردیست که عاشقش بودی! این همان است
این چه وضع زندگیست ؟ به خودت بیا 

به ان مرد چشم میدوزم،چیزی در ذهنم ازارم میدهد
و این منم که برای هزارمین بار میشکنم!!

۱۹/مهر/۹۷

 

پ ن : اینو یه بار دادم به یه نفر بخونه تا چند ساعت داشتم توضیح میدادم که داستان از چه قراره:))) 

پ ن: این متن کمی که چه عرض کنم کلییی قدیمیه و قطعا یه عده اتون اینو خوندید ،خیلی دلم میخواست براش یه عکس قشنگ بذارم ولی نشد:))

پ ن : ی چالش بود با موضوع زندگی آینده اتون چه شکلیه ؛ دلم براش تنگ شده هرچی گشتم نبود؛ من نوشتمووو میخواممممم. 


من طلبنی وجدنی؛ و من وجدنی عرفنی؛ و من عَرَفَنی اَحَّبَنی؛ و من احبنی عشقنی ؛ و من عشقنی عَشَقْتُهُ ؛ و من عشقته قَتَلتَهُ ؛ فمن قتلته فَعَلَیَّ دیةُ ؛ فمن عَلَیَّ دیَة ،فَاَنا دیَة (:

هر کسی که مرا طلب کند ، مرا پیدا می کند؛

و هر کسی که مرا پیدا کند مرا میشناسد؛

وهر کسی که مراشناخت مرا دوست می دارد؛ 

وهر کسی که مرا دوست داشت عاشقم میشود ؛

و هر کسی که عاشقم بشود من عاشقش بوده ام ؛

و هر کسی که من عاشقش باشم اورا می کشم ؛

و هر کسی که من اورا بکشم خون بهاش گردن من خدا است 

وهر کس که خون بهاش گردنم باشد ، خود من خون بهاش خواهم بود (:

 

سلام فاطمه عزیزم

خوبی؟ 

این روزها که میبینمت حس خوبی بهم دست میده 

احساس میکنم داری بزرگتر میشی ؛ اتفاقات این مدت همشون نتیجه مثبت داشتن و چقدر خوبه که داری برای ارزوهات تلاش می کنی

ولی اینو یادت نره؛باید مراقب باشی که خدا ازت دلخور نشه

اخه اون تنها کسیه که واقعا عاشقته:)

وچی ارزشمند تر از عشق اون؟ 

چی بهتر ؛ مقدس تر و در شان تر از این عشق برای قلب پاک توئه؟:)

هووووووم ؛خدا دروغ گفتن رو دوست نداره؛ تو قطعا دیگه دروغ نمیگی:)

فاطمه عزیزم یادت بمونه کارایی که میخوای انجام بدی چیه:))

امیدوار باش؛ به حکمتش؛به مهربونیش؛به رحمتش به وجودش امید داشته باش

ببین این روزهایی که از دیدگاهت عالی نیستن(ولی از روزهای قبل خیلی بهترن) مقدمه روزهای بینظیر آینده خواهند بود:)))) 

فاطمه تلاش کن و همه چیز رو بسپار به خودش اون و تدبیرش بهترین مصلحت رو برای تو وتلاشت رقم میزنه 

 

فاطمه مهربونم سختی این روزها تموم میشن ولی نتیجه اش تا ابد باهات میمونه

تلاشت باید خالصانه باشه چون قراره اونو بدی دست خدا و ازش بخوای بهش برکت بده و مصلحتت رو رقم بزنه:))) 

تا نامه ی بعدی

روز و شبات پر از آرامشششش

۱۵اردیبهشت۱۳۹۹_دوشنبه:)

سکوت شلوغ برای فاطمه مینویسد:))


چقدر خوبه که با تو رفیقم:) 

چقدر خوبه صاحب کللل دنیاااا عاشق منه :)

چقدر خوبه که همه چیز این دنیا برای رسیدن من به بهترین ها خلق شده:)

چقدر خوبه همه اتفاقات دنیا طوری رقم میخورند که قوی بشم برای اهداف و آرژوهام:))

چقدر  خوبه ادمای اطرافم مهربونن و دوستم دارن:)

چقدر خوبه که قدرت بخشیدن و گذشت کردن رو دارم:)

چقدر خوبه که تورو دارم ،تویی که همیشه بهترین ها رو برای من میخوای:) 

 

خدایا شکرت برای همههه چیززززاییییی که درکشون میکنم و درکشون نمیکنم:))


​​​​​​خدا جونم امروز ازت یه چیز جدید میخوام 

میدونم که میدونی چی میخوام ولی من عشق میکنم وقتی درخواستمو به زبون میارم اصلا حرف زدن با تو یه چیز خاصه که دل ادم رو زیر ورو میکنه :)))

قربونت برم میشه منو غافل کنی از هرچیییزی که منو از آرامشم دور میکنه؟:)

ببین خداجونم ممممن دلم میخواااااد اصلاااا به اینکه ادما چیکار میکنند فکر نکنم؛ اصلا به من چه کی کجا رفت ؟ کی چیکار کرد؟ اون چرا این حرف رو زده؟ این یکی چرا اونجوری نگام میکنه؟ یا اینکه فلانی با فلانی چیکار کرده ؟ کی با کی میخواد ازدواج کنه ؟ کی با کی دشمنه؟ و.

دوست دارم ذهنم خالی خالی باشه و اینطوری بتونم روی کارام تمرکز کنم :)))

میدونم خودمم باید تلاش کنم ولییییی تلاش من بدون کرم و لطف تو که ارزش و نتیجه ای نداره:)) 

خدااااااااااجوووووووونمممم تو که از همه بهترینی و همیشه دستمو میگیری و مراقبمی همیشه کنارم بمون باشه؟ اینطوری من همیشهههههه شادمممم 

مبادا تنهام بذاریاااا حتی فکرشم منو میترسونه؛ بقیه ادما که مثل تو عاشقی بلد نیستن ؛ رفتن معشوق از دلم میشه مرگ زندگی عاشقانه من 

اگر یه روزیی من حماقت کردم و میخواستم برم تو باز منو ب آغوش بکش و بگو بنده منی حق نداری از پیشم بری:)) قول بده باشه؟!!! 

دوستتتتتتت دارمممممم یه عالمههههههه یه عالمهههههههههههه یه عالمهههههههههههه  

پیششششش به سوی غفلتتتتت اونم با امید فقطططط به تووووو 

۱۲:۳۳_۱۷اردیبهشت ۱۳۹۹_چهارشنبه 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها